رسالت را اشتباه نگیرید
مشکل من با رسالت
راستش را بخواهید من کمی با رسالت مشکل دارم!
البته مشکل اصلی من با واژه «رسالت» است.مشکلی که من با واژه رسالت دارم این است که ناخودآگاه کارهای عجیب و غریب و غیر انسانی یا ابرقهرمانی را در ذهن تداعی میکند، وقتی از رسالت صحبت میکنم خیلیها احساس میکنند رسالت حتماً باید فتح قلههای دست نیافتنی یا ایجاد تغییری شگرف در تاریخ باشد!
انتظار اشتباه،بی نصیب ماندن از رسالت
در این قسمت تلاش میکنم دیدی واقعیتر و نزدیکتر به زندگی روزمره را نسبت به رسالت ایجاد کنم.
در ادامه چند مورد که رسالت «صرفاً» آن چیزها نیست را نام میبرم و توضیح میدم، فقط به این مسئله دقت کنید که رسالت میتواند مواردی که در ادامه ذکر میکنم را داشته باشد اما لزوماً داشتن این ها شرط داشتن یک رسالت خوب نیست.
اینکه توقع عجیبی از رسالت داشت باشیم و تصورمان این باشد که رسالت فقط یک چیز خاص برای انسانهای خاص است باعث میشود از موهبتهای بی شمار داشتن رسالت بی نصیب بمانیم، و باعث میشود از جملاتی شبیه به «دلت خوشه! ما گیر یه لقمه نون هستیم، رسالت به چه کارمون میاد» استفاده کنیم که این هم خود ریشه در تصور اشتباه از رسالت دارد.پس با هم به بررسی چند مورد میپردازیم.
رسالت صرفا چه چیز هایی نیست؟
ساخت پروژه و مسیر بزرگ
بارانِ ریزی از نیمهشب مانده بود و شهر هنوز بوی رطوبت تازه میداد. خیابان اصلی شلوغ بود، اما کوچه پسکوچهها همیشه قصه دیگری داشتند؛ قصهای آرامتر و کمتر دیدهشده. در همان پیچ باریکِ کوچه «سرو»، مغازه کوچک خیاطیای قرار داشت که نامش روی تابلوی کهنه تقریباً پاک شده بود. سالها بود کسی با اطمینان نمیدانست صاحب مغازه چند ساله است یا اصلاً چرا هنوز این شغل را ادامه میدهد.
صاحب مغازه، مردی آرام با پیراهنهای همیشه ساده، صبحها زودتر از بقیه چراغ خیاطی را روشن میکرد. بیشتر وقتها، دکمه پالتوی کسی را میدوخت، پارگی جیب را ترمیم میکرد یا آستین لباسی را کمی کوتاهتر. شاید همین بود که خیلیها فکر میکردند درآمد چندانی ندارد؛ اما آنچه از بیرون دیده میشد، تنها بخش کوچکی از واقعیت بود.
مشتریهایش معمولاً از درِ مغازه فقط برای تعمیر لباس وارد نمیشدند. بعضیها صبح که از مسیر کوچه رد میشدند، بیاینکه چیزی لازم داشته باشند، دقایقی کنار در میایستادند. انگار بودن در همان فضای کوچک، از شدت روز کم میکرد. کسی دلیل این حس را دقیق نمیدانست. شاید از سکوتِ متین مرد بود، شاید از آن طریقی که با حوصله به حرفها گوش میداد بدون اینکه تلاش کند نسخهای صادر کند.
یک روز زمستانی، هنگامی که مرد مشغول کار روی پارچه تیرهرنگی بود، شاگرد نانوایی که تازه به کوچه آمده بود، وارد مغازه شد. با لحنی کنجکاو پرسید:
«استاد، هیچوقت نخواستید کار بزرگتری انجام بدید؟ مثلاً برند بزنید، شاگرد بگیرید، شعبه بزنید؟»
مرد چند ثانیه سوزن را در پارچه نگه داشت. چشم از کار برنداشت و فقط گفت:
«آدم همیشه باید بداند چه چیزی ظرفیتش را کامل میکند.»
شاگرد خندید و گفت: «یعنی همین کارهای ریز؟ همینها شما رو راضی میکنه؟»
مرد سرش را بلند کرد. نه عصبی بود، نه دفاعی. تنها نگاهی آرام داشت؛ نگاهی از جنس کسی که عجلهای برای توضیح دادن زندگیاش ندارد.
«راضی؟ نه. دقیقترش این است که اینها برای من کافیاند.»
گفتوگو همانجا تمام شد. مرد دوباره مشغول کار شد و شاگرد پس از چند لحظه مکث بیرون رفت. اما این سؤال در ذهنش ماند. روزهای بعد، بیشتر دقت کرد. دید چهطور پیرزنی هر چند روز یکبار برای دوخت سادهای میآمد اما بیش از کار، نیاز داشت چند دقیقه با کسی حرف بزند. دید جوانی که مدتهاست دنبال کار است، بیآنکه خریدی داشته باشد، گهگاهی به مغازه سر میزند و هر بار کمی سبکتر بیرون میرود. دید مردی میانسال، بعد از ماهها گوشهگیری، تنها جایی که جرات میکرد سر بزند همین خیاطی کوچک بود.
هیچکدام از این اتفاقها به چشم رهگذران نمیآمد. مغازه همان مغازه کوچک بود؛ شهری که هر روز بیوقفه میدوید هم همان بود. اما چیزی در عمق این تصویر جریان داشت که با مقیاسهای مشهورِ «بزرگی» نمیشد سنجید.
چند ماه بعد، وقتی به دلیل حادثهای چراغ مغازه برای مدتی خاموش ماند، کوچه «سرو» ناخودآگاه بیصدا شد. نانوایی خلوتتر شد، نیمکت انتهای کوچه چند هفته خالی ماند، و حتی شاگردِ جوان فهمید که نبودن یک حضور کوچک، چقدر در سکوتِ کوچه وزن دارد؛ وزنی که هیچکس پیش از خاموش شدن چراغ مغازه، متوجه آن نشده بود.
این تصور که داشتن رسالت حتماً برابر است با انجام کارهای بزرگ، تصوری اشتباه است.البته که داشتن رسالت در انجام کارهای بزرگ بسیار کمک کننده هستند اما میتوانیم یک مغازه کوچک داشته باشیم یا در خانه، خانهداری کنیم و رسالتی معنا دار داشته باشیم که حال دلمان و روزهایمان با آن رنگی باشد.
مورد حمایت و تشویق قرار گرفتن
سالهایی بود که شبکههای اجتماعی هنوز به شکل امروز جدی گرفته نمیشدند. بیشتر مردم تولید محتوا را سرگرمی گذرا میدانستند، نه یک مسیر حرفهای. سام، جوانی که از کودکی داستاننویسی و هنر را دوست داشت، تصمیم گرفت وارد همین مسیر شود: ساخت ویدئوهای کوتاه، نوشتن طرحهای خلاقانه و تجربهکردن قالبهایی که آن زمان برای بسیاری «بیمعنا» بود.
از همان ابتدا مخالفتها شروع شد.
برخی نزدیکانش میگفتند:
«این کارها شغل نمیشه. آخرش چی؟ چند تا ویدئو تو اینترنت؟»
گروهی از دوستانش هم تعجب میکردند که چرا وقتش را روی کاری میگذارد که «نه بازار دارد، نه آینده». حتی در جمعهای خانوادگی بارها شنید:
«اگر قرار بود این چیزها آینده داشته باشد، تا حالا یکی جدی دنبالش رفته بود.»
سام توضیحی نمیداد. نه چون پاسخی نداشت؛ صرفاً میدانست که انتخابش برای خیلیها قابلدرک نیست. شبها در اتاق کوچک خانه قدیمیشان مینشست، نور کم لامپ میز را تنظیم میکرد و سکانسهای کوتاه مینوشت؛ سکانسهایی که خودش میدانست شاید هرگز دیده نشوند، اما نوشتنشان «ضروری» بود.
گاهی در محله، وقتی با سهپایهدوربین از کوچه عبور میکرد، نگاههای سنگینی همراهش بود. بعضیها بیحرف رد میشدند، بعضیها با لبخندی نیشدار میگفتند: «باز فیلمِ بیمصرف میسازی؟» هیچکس بدجنس نبود؛ فقط چیزی را نمیفهمیدند که هنوز زمانش نرسیده بود دیده شود.
سالها گذشت و وقتی شبکههای اجتماعی آرامآرام جدیتر شدند، چند ویدیوی اولیه سام که بدون امکانات، اما با دقت ساخته شده بود در فضای حرفهایتر دستبهدست شد. ناگهان همان افرادی که روزی مسیرش را «بینتیجه» میدانستند، از او میپرسیدند چطور میتوانند وارد این حوزه شوند یا برای آغاز کارشان از او راهنمایی میخواستند.
وقتی بر اساس رسالتمان زندگی کنیم صرفاً قرار نیست همه کلاه از سر بردارند و برایمان پایکوبی راه بیندازند، با مسیری که در این کتاب پیاده میکنیم، رسالت ما بر اساس ارزشها و خواستههای درونی ما ساخته خواهد شد و این احتمال وجود دارد که ارزشها و خواستههای ما در ابتدا برای بقیه قابل درک نباشد.
شناخته شدن
داستان خیاط کوچه «سرو» را که بالا آورده شد به یاد بیاورید، او رسالت خود را میدانست اما همچنان حتی در محله ناشناخته بود.
اتفاقاً ممکن است بعضی عامدانه تصمیم بر ناشناخته بودن بگیرند و از آرامش این اتفاق نهایت استفاده را ببرند.در نهایت این شما هستید که بر اساس تمام اصول این کتاب و خودشناسی که کسب میکنید باید تشخیص بدهید کدام یک برای رسالت شما مناسبتر است، مشهور شدن یا ناشناخته ماندن؟
موفق شدن!
شاید این قسمت برایتان عجیب بنظر برسد، اما راستش را بخواهید رسالت داشتن صرفاً با موفق شدن هم برابر نیست.ما میتوانیم رسالت فردی خوبی داشته باشیم، خوب زندگی کنیم و تلاش کنیم و از مسیر تلاش و معنای کارمان لذت ببریم و در انتها موفق نشویم! هرچند بنظرم همه این چیزهایی در یک خط قبل گفتم خودش موفقیت به حساب میآید اما اگر موفقیت را برابر با دستاورد انتهای مسیر بدانیم، نمیتوان انتهای زندگی با رسالت را حتماً به دستاورد نهایی گره زد.البته که شانس موفقیت در زندگی با رسالت بالا خواهد رفت.
آسایش و راحتی
بعضی مواقع زندگی با رسالتی مشخص حتی راحت بودن هم برایمان ندارد، یعنی ممکن است ما رسالتی را بر اساس ارزشهای فردی مان و همه اصول گفته شده انتخاب کنیم ولی باز هم زندگی سختی را تجربه کنیم، باز هم تلاشهایی نیاز باشد که قطعاً باعث تجربه لحظات سخت در ما میشود.
همه این ها را گفتم تا دید بهتر و واقع بینانه تری به رسالت داشته باشید، و لازم میدانم تاکید کنم، درست است که رسالت حتماً برابر نیست با این موارد که اشاره شد ولی داشتن رسالت شانس همه این مواردی که در بالا آورده شد را بالا میبرد.یعنی ما با داشتن رسالت قرار نیست حتماً موفق شویم اما شانس موفق شدن را افزایش میدهد، قرار نیست حتماً زندگی راحتی داشته باشیم اما شانس زندگی راحت را بالا میبرد، قرار نیست مورد حمایت قرار بگیریم اما شانس مورد حمایت قرار گرفتن را بالا میبرد.
دیدگاهتان را بنویسید